حاکمی هر شب در تخت خود به آینده دخترش می اندیشید، که دخترش را به چه کسی بدهد که مناسب او باشد.
در یکی از شب ها وزیرش را صدا زد و از او خواست که شبانه به مسجد برود تا جوانی را مناسب دخترش پیدا کند که مناجات و نماز شب را بر خواب ترجیح دهد.
بقیه داستان در ادامه مطلب
"فرهان" بر سر او فریاد میزند كه به من چه مربوط است كه تو نماز نخواندهاى ، باید بخوابى! برادر آزاده بدون اعتنا به تهدیدات و سخنان او، براى اقامه نماز بر مى خیزد. نگهبان بعثى كه اینك بسیار عصبانى تر شده بود، "شعبان" را به جلو مى خواند.
"شعبان" با گامهاى استوار و بدون ترس و واهمهاى ، به طرف او مى رود.سرباز بعثى ، با خشونت تمام ، دست خود را از لاى میلههاى پنجره داخل برده و سر او را مىگیرد. بعد از اینكه سر او را به میلهها مىكوبد و چند سیلى محكم به صورتش مىزند، مىگوید: حالا مىخوابى؟ امّا باز همان پاسخ سابق را مى شنود.
بقیه در ادامه مطلب
روزی جوانی نزد حضرت موسی(ع) آمد و گفت:
ای موسی(ع)خدا را از عبادت من چه سودی می رسد؟ که چنین امر و اصرار بر عبادت اش دارد؟
حضرت موسی علیه السلام گفت:
یاد دارم در نوجوانی از گوسفندان شعیب نبی چوپانی می کردم. روزی بز ضعیفی بالای صخره ای رفت که خطرناک بود و ممکن بود در پایین آمدن از آن صخره اتفاقی بر او بیفتد.
بقیه در ادامه مطلب
سلطان ملک شاه سلجوقی، بر فقیهی گوشه نشین و عارفی عزلت گزین وارد شد. حکیم سرگرم مطالعه بود و سر برنداشت و به ملک شاه تواضع نکرد.
بدانسان که سلطان به خشم اندر شد و به او گفت: آیا تو نمی دانی من کیستم؟ من آن سلطان مقتدری ام که فلان گردن کش را به خواری کشتم و فلان یاغی را به غل و زنجیر کشیدم و کشوری را به تصرف در آوردم.
بقیه داستان در ادامه مطلب
حاﺝ ﺁﻗﺎ ﻗﺮﺍﺋﺘﯽ ﺗﻌﺮﯾﻒ ﻣﯿﻜﺮﺩ:
ﺩﺭ ﺳﺘﺎﺩ ﻧﻤﺎﺯ ﮔﻔﺘﯿﻢ: ﺁﻗﺎﺯﺍﺩﻩﻫﺎ، ﺩﺧﺘﺮﺧﺎﻧﻢﻫﺎ، ﺷﯿﺮﯾﻦﺗﺮﯾﻦ ﻧﻤﺎﺯﯼ ﮐﻪ ﺧﻮﺍﻧﺪﯾﺪ، ﺑﺮﺍﯼ ﻣﺎ ﺑﻨﻮﯾﺴﯿﺪ. ﯾﮏ ﺩﺧﺘﺮ ﯾﺎﺯﺩﻩ ﺳﺎﻟﻪ ﯾﮏ ﻧﺎﻣﻪ ﻧﻮﺷﺖ، ﻫﻤﻪ ﻣﺎ ﺑُﻬﺘﻤﺎﻥ ﺯﺩ، ﺩﺧﺘﺮ ﯾﺎﺯﺩﻩ ﺳﺎﻟﻪ، ﻣﺎ رﯾﺶﺳﻔﯿﺪﻫﺎ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺗﻮﺍﺿﻊ ﻭ ﮐﺮﻧﺶ ﻭﺍﺩﺍﺷﺖ.
برای مشاهده ی نوشته ی این دختر یازده ساله به ادامه مطلب مراجعه کنید.
نماز انسانها باید مانند نماز امام علی «علیه السلام» باشد.
شبی حضرت علی «علیه السلام» در مسجد شروع به نماز خواندن کرد، شیطان آمد تا علی «علیه السلام» را در موقع نماز بفریبد؛ وسوسهی مال دنیا را به علی «علیه السلام» گفت: ولی علی «علیه السلام» همانطور نماز میخواند، وسوسهی قدرت؛ ولی در علی «علیه السلام» اثر نکرد.
بقیه در ادامه مطلب
مردی صبح زود از خواب بیدار شد تا نمازش را در مسجد بخواند. لباس پوشید و راهی خانه خدا شد.
در راه مسجد، مرد زمین خورد و لباس هایش کثیف شد. او بلند شد، خودش را پاک کرد و به خانه برگشت.
مرد لباس هایش را عوض کرد و دوباره راهی خانه خدا شد. در راه به مسجد و در همان نقطه مجدداً زمین خورد!
بقیه داستان در ادامه مطلب
جوانی نزد شیخ حسنعلی نخودکی اصفهانی آمد و گفت سه قفل در زندگی ام وجود دارد و سه کلید از شما می خواهم.
- قفل اول این است که دوست دارم یک ازدواج سالم داشته باشم.
- قفل دوم اینکه دوست دارم کارم برکت داشته باشد.
- قفل سوم اینکه دوست دارم عاقبت بخیر شوم.
برای مشاهده ی پاسخ شیخ نخودکی به ادامه مطلب مراجعه کنید.
قبل از انقلاب یک پایش در خیابان و مبارزه بود، پای دیگرش در ورزشگاه؛ صادق یک فوتبالیست حرفهای بود که به دلیل آنکه از مبارزه بازنماند، دعوت مربیان بزرگ را نپذیرفت. بعد از انقلاب پایش به جبهه باز شد و در شمار فرماندهان موفق و دلیر سپاه اسلام درآمد.
برای مشاهده این داستان به ادامه مطلب مراجعه کنید.
به عیادت دوستی رفته بودم، پیرمرد شیک وکراوات زده ای هم آنجاحضور داشت. چند دقیقه بعداز ورود ما اذان مغرب گفتند.
آقای پیرکراواتی، باشنیدن اذان، درب کیف چرم گرانقیمتش را بازکرد و سجاده اش را درآورد و زودتر از سایرین مشغول خواندن نمازشد! برای من جالب بود که یک پیرمرد صورت تراشیده کراواتی اینطور مقید به نماز اول وقت باشد. از او دلیل نماز خواندن اول وقتش را پرسیدم؟
بقیه در ادامه مطلب
درباره این سایت